پرتوپرتو، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

دونفرونصفى...

پایان 14 ماهگی عشقم

این روزا چقدر برام تند تند میگزه توهم تن تن داری قد میکشی و کارای جدید میکنی درسته هرچقدر بزرگتر میشی شیطنتهاتم بیشتر میشه ولی واسه منو بابای خیلی خیلی لذت بخشه دیگه واسه خودت مستقل راه میری و همه جا رو میترکونی چقدرم ذوق مکنی از اینکه دیکه زمین نمی خوری و یه کله راه میری بعد به ما نگاه میکنی وبا حالت ذوق زدگی مخندی تا خوشحالیتو با منو با با تقسیم کنی از ورجک بازیاتم بخوام بگم اینکه دائما داری جیغ مزنی که به خواسته هات برسی بغل هیچ کسم نمیری کلا مچسبی به من ورد زبونتم شده ماما گاهی اوقات انقدر صدام میکنی هرچقدرم میگم جانم بله دخترم تو کار خودتو میکنی انگار سوزنت رو ماما گیر کرده این کارات خیلی مامانی رو اذیت میکنه ها اما چون میدونم دوسم دار...
28 دی 1391

2 تا کلمه یجدید

دختری مامان یواش یواش داره حرف میزنه دیروز  تاتی امروز نومی بزار از دیروز بگم مامان جون زنگ زد گفت که ژاکتتو بافته بیا ببر  ما هم رفتیم همیشه وقتی میریم اونجا مامان جون دستتو میگیره میگه تاتی تاتی  همین که رسیدیم یه هو دیدیم داری  راه میری با خودت میگی تاتی تاتی انقدر خوشحال شدیم که نگوووووو قربون اون هوشت بشم که میدونی کی چی بهت یاد داده امروزم وقتی داشتیم صبحانه می خوردیم یه تیکه نون بر داشتی و گفتی ماما نومی ووووواااااااییییی که عاشقتم وقتی که کلمه های جدید میگی کل اون روزو شاژم راستی اینو یادم رفت وقتی میگم خدا چندتاس انگشتتو میبری بالا میگی اکی بلند شدنی ام مگی یا ایی جدیدا همه چی  اسمش شده نینی مثلا دائی سعید ...
7 دی 1391

روزمرگیهای14ماهگی پرتو

امروز صبح وقتی بیدار شدم دیدم سرت خیلی داغ شبم اصلا نخوابیده بودی  بابا گفت پرتورو بپوشون بریم دکتر  وقتی رسیدم انگار میدونستی قرار مثل قبل بهت امپول بزنن شروع کردی به گریه همش مگفتی ماما ماما ماما ماما خلاصه جگرمو خون کردی اقای دکترم 2 امپول داد یه چندتا هم شربت وقتی تزرقاتیه بهت امپول زد نفست رفت کم مونده بود بزنم زیر گریه بعد که امدیم تو ماشین خوابت برد به بابا گفتم منو ببر خونه ی مامان جون رفتم دیدم بنده خدا مامانم کتفش گرفته خوابیده به منم نگفته خلاصه من مندمو دوتا مریض نمیدونستم به کدومتون برسم اما خدارو شکر تا شب هر دوتون بهتر شدین نمیدونستی چیکار کنی یا دست میزدی یا میرفتی با شست پای باباجون بازی میکردی هی میومدی مگفتی مام...
2 دی 1391

دومین یلدا با دخترم

شب یلداست شبی که در آن انار محبت دانه میشود وسرخی عشق وعاطفه نثار کاسه های لبریز از شوق ما شبی که داغی نگاههای بزرگترها در چشمان کودکان اوج میگیرد وبالا میرود.                       شب یلدا شب سنتها وافسانه های کهن را به همه ای دوستای                                   خوب خودم تبریک میگم یلدای همتون مبارک           ...
2 دی 1391
1